کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

دورهمی و سوغاتی های خاله مریم !

خدا رو شکر ...   باز هم بهتر شدی نازنینم ! هنوز سیرخواب نشدی که بذارمت زمین ,خیلی طول کشید تا خوابت ببره ... نمیدونم چرا شب هایی که میریم مهمونی خیلی دیر میخوابی ! دورهمی خونه خاله فری اینا خیلی چسبید ! اینها هم سوغاتی های خاله مریم برای شما از کیش ... پاپوش zara پاپوش zara بارونی توپ های خوشمل ...
28 آبان 1391

اولین بیماری !

دو روز پیش توی چهار ماه و سیزده روزگی علی رغم تمام مراقبت هایی که من از بدو تولد نسبت به شما داشتم سرما خوردی   ...   نمیدونم تقصیر منه یا نه ,اما من فقط میخواستم شما رو توی بارون بیرون نبرم تا شما خیس نشی و سرما نخوری که عاقبت خوردی ...   چهارشنبه قرار بود با خاله الهام و خاله سمیرا برای عرض تبریک بریم خونه خاله مصی که بارونی که از چند شب پیش شروع به باریدن کرده بود تبدیل شد به سیل و من تصمیم گرفتم که شما رو با خودم نبرم !!!   دو روز پیش توی چهار ماه و سیزده روزگی علی رغم تمام مراقبت هایی که من از بدو تولد نسبت به شما داشتم سرما خوردی   ...   نمیدونم تقصیر منه یا نه ,اما من فقط...
26 آبان 1391

اولین غلطیدن ...

امروز باز هم مامان رو دوربین به دست کردی ...   توی هال روی پتوت خوابونده بودمت و داشتی با انواع و اقسام سر و صداها با خودت حرف میزدی و من هم توی آشپزخونه داشتم غذا درست میکردم که دیدم صداهای تو داره شبیه به ناله میشه و انگاری که کفری و عصبانی شدی ! همین که دویدم توی هال دیدمت که دمر شدی و داری سعی میکنی که برگردی اما نمیتونی ... من هم رفتم دوربین رو آوردم و تا تونستم ازت عکس انداختم ! شروع کردی به خوردن شست دستت و وقتی ناامید شدی از بلند کردنت روی دستات بلند شدی و جیغ کشیدی ! جغجغه هات رو ریختم جلوت تا باهاشون بازی کنی ,اما انقدر کلافه بودی که توجه نشون ندادی ... و بعد هم گریه !!! ...
20 آبان 1391

گلچین عکس های چهار ماهگی ...

نود و پنج روزگی نود و پنج روزگی صد روزگی آماده برای یک گردش پاییزی میخوایم بریم مهمونی خوش تیپ مک کویین قربون اون تیپ کارگردانیت برم من ! خوشمزه است نه !؟ بدقلق توی تخت مشغول با آویز موزیکال کیان خان جدی خاله مریم ,ایششششششش با این لباس خریدنش ! کوچیک بود ,حیف !!! ...
15 آبان 1391

به بهانه چهار ماهگی ...

امروز وقتی از توی بغل خاله الهام دست هات رو باز کردی و یک کمی خیز برداشتی به سمت من که بغلت کنم فهمیدم دیگه واسه خودت حسابی مرد شدی و مامانت رو از بقیه تشخیص میدی ...   راستش رو بخوای روز ماهگرد چهار ماهگیت نتونستم برات بنویسم ,یعنی دوست ندارم این نوشته ها از سر وظیفه باشه ,دلم میخواد حرف های دلم رو برات بگم ... امروز وقتی از توی بغل خاله الهام دست هات رو باز کردی و یک کمی خیز برداشتی به سمت من که بغلت کنم فهمیدم دیگه واسه خودت حسابی مرد شدی و مامانت رو از بقیه تشخیص میدی ...   راستش رو بخوای روز ماهگرد چهار ماهگیت نتونستم برات بنویسم ,یعنی دوست ندارم این نوشته ها از سر وظیفه باشه ,دلم میخواد حرف های دلم رو برات بگم ...
15 آبان 1391

واکسن چهار ماهگی !

نمیدونم چرا بابایی همش کارایی رو که جنبه درمانی داره و میخواد برای شما انجام بده و میدونه شما اذیت میشی میخواد به تعویق بیاندازه ...     مثل ختنه کردنت که خدا میدونه به چه چیزهایی متوسل شدم تا راضیش کردم والا هنوز هم شما رو ختنه نکرده بودیم !!!   خلاصه ... نمیدونم چرا بابایی همش کارایی رو که جنبه درمانی داره و میخواد برای شما انجام بده و میدونه شما اذیت میشی میخواد به تعویق بیاندازه ... مثل ختنه کردنت که خدا میدونه به چه چیزهایی متوسل شدم تا راضیش کردم والا هنوز هم شما رو ختنه نکرده بودیم !!! خلاصه ...   امروز ضبح دوباره بابایی داشت طفره میرفت از بردنمون به درمانگاه برای واکسیناسیون که با نگاه...
14 آبان 1391

اولین به دست آوردن ...

هر روز پیشرفت ...     هر روز یک شگفتی  ... امروز توی سه ماه و بیست و هفت روزگیت دقت کردم به رفتارت و قیافه هیجان زده ات که داشتی عروسک هایی رو که به دسته کریرت آویزون کردم رو میگرفتی و به دهان میبردی ... حالا دیگه میتونی هر چیزی رو که میخوای به دست بیاری ! البته از چند روز قبل تر هم هر وقت اراده میکردی دسته کریرت رو میگرفتی ... مامان هم که دوربین به دست !!! ...
7 آبان 1391

تولد حسام و زندایی زهرا

امشب تولد حسام بود و تولد زندایی زهرا که 18 مهر هست و از وقتی آقا حسام خان به دنیا اومدن هر دو تا تولد رو توی یه روز جشن میگیریم ...   اونجا شما مرکز توجه همه بودی و همه میخواستن باهات عکس بندازن ... مخصوصا امیرعلی ,امیرمهدی و حسام ... اینم حسام خان تکی ...
28 مهر 1391

صد روز مثل عسل !

توی بغلم خوابیدی و داری شیر میخوری و گرمای دستت که با انگشتای کوچولوت دستم رو که دور شیشه است گرفته من رو به صد روز پیش میبره  ...   یه وقتایی با خودم میگم : ای وای چقدر داره زود میگذره !؟ میترسم نکنه زود این روزا رو از دست بدم ,واسه همین سعی میکنم توی تمام لحظاتش به هر سه مون خوش بگذره !!! روز به روز رشد کردنت رو میبینم و لذت میبرم از این همه لطفی که خدای مهربون نثارم کرده و موجود لطیفی مثل تو رو بهم داده ... شبها وقتی توی خلوتمون بهت شیر میدم و بعد از سیر شدن لبخند پر مهرت رو بهم هدیه میکنی خدای مهربون رو شاکر میشم واسه داشتن این لحظه ها ... این روزا دیگه خیلی بزرگ شدی پسرم ! واسه مامان و بابا دلبری میکنی ,تو چشم...
18 مهر 1391

گلچین عکس های سه ماهگی ...

شصت و یک روزگی (عروسی خاله مصی ,بغل خاله فری) شصت و یک روزگی (عروسی خاله مصی ,بغل خاله فری) شصت و شش روزگی شصت و هفت روزگی شصت و هشت روزگی شصت و نه روزگی هفتاد و یک روزگی هفتاد و سه روزگی هفتاد و پنج روزگی هفتاد و هفت روزگی هفتاد و هشت روزگی هشتاد و یک روزگی هشتاد و هشت روزگی ,پارک با آنوشا 9 ماهه اینم خمیازه خواب آلود نود و دو روزگی نود و پنج روزگی   ...
14 مهر 1391